وبلاگ شعر عارف



*اشک های یخی*

بلور های یخ زده از آسمان ، با ناز و کرشمه ، روی سقف خانه می افتند . گویی هیچکدامشان در لوله دودکش نمیروند . چون در آن صورت ، شومینه ام نم برمیداشت . زمین نم کشیده ! اما ریشه ی درخت های باغ ، خیسی زمین را به شاخه هایش هدیه میدهد . هنوز سپیده به خیابان یخ بسته سلام نکرده . من زودتر از آدم برفی ها بیدار شدم . چراغ های قندیل بسته کم کم دارند آب میشوند . تلالو های خورشید آن ها را نوازش میکند . چراغ ها تا صبح بیدار بودند . خواب آلوده اند . تازه چشم بر هم گذاشتند . سوز سرما میان پرتوهای روشنی بخش خورشید دعوا راه انداخته . هیزم های درون شومینه ام هنوز هم دارند میسوزند .شاپرک ها از سوز طاقت فرسای سرما ، به خانه ی من کنار شومینه ام پناه آوردند . گرمای خورشید دارد به همه جا نگاه میکند . با چشم های جست و جوگرش همه چیز را برانداز میکند . جنگی میان صاحبان آدم برفی ها صورت گرفته . سرباز هایی با گلوله های برفی . کلاه یکی از سلحشوران جنگ ، به زمین افتاد . آمدم برایش گریه کنم ، دیدم جز اشک های یخی چیزی از چشمم نمی آید . دانه دانه اشک هایم را از روی زمین برداشتم . به خانه رفتم . در خاک درختم ریختم .تا شاید جذب ریشه اش بشود . من در خانه یک درخت دارم . یک درخت کاج . چراغ های آویزان به درختم ، از ستاره هاییست ک دیشب در اپیدمی طولانی و مطلق آسمان ، سوسو میزدند . دیشب دستم را کشیدم و چند دانه ستاره چیدم . درخت من از سوز سرما محفوظ است ؛ چون آتش عشق صاحبخانه ی قبلی شومینه ی خانه را روشن کرده . صاحب قبلی خانه مثل من یک درخت داشت . اما زمستان سخت ، سرد بود . آن درخت حالا شده آتشی برای گرم کردن درخت من . نمیدانم چرا هرگاه درختم را نگاه میکنم یاد تو می افتم؟! آری ، دیشب تو را از باغ یده ام . نترس . من درک میکنم فرق هیزم نیم سوخته را با تویی ک حالا شده ای کاج جشن زمستانی ام . و باز هم نگاهت میکنم و میدرخشی . از پنجره بیرون را نگاه کردم . آدم برفی ها آخرین لبخند هایشان را به من و تو میزنند . پنجره ها را بستم . پرده ها را کشیدم . چراغ ها را خاموش کردم . همه جا تاریک شد .نشستم روی صندلی کنار تخت خواب . جز تو دیگر چیزی نمیبینم . جز درخشش ستاره هایت دیگر چیزی نمیبینم . پایه های صندلی که از نشستن من خسته شدند ، بلند شدم . پرده ها و پنجره ها صدایم زدند . پرده ها کشیدم و پنجره ها را باز کردم . دیگر آدم برفی ها نبودند که به من و تو لبخند بزنند . ظهر شده بود . دوباره تاریکی را بر خانه حاکم کردم . اینبار تو را کنار تخت نشاندم و خودم روی تخت خواب دراز کشیدم . گمان میکنم یک پلک زدم . شب شده بود . به تو نگاه کردم و همچنان میدرخشیدی . نور ستاره هایت چشمانم را کمی آزرده کرد . باز هم پلک زدم . سپیده داشت به خیابان سلام میکرد . چه خواب راحتی! رو به روی تو نشستم . چشمانم را بستم . و باز هم یک صبح سرد و زمستانی در کنار تو . کاش همیشه زمستان بود

*سید عارف مرتضوی*

98/8/9


تبلیغات

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

چاپ دیجیتال سام جه نگعـــــــــالی دوربین مداربسته Att داستان کوتاه یخساز پولکی پلاکت عمومی صنایع غذایی سپید سلامت قابوس نمونه سوالات مشاغل عملیات ریلی